گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو -میثم امیری؛ اصلِ دعوا بر سرِ «ابد و یک روز» این است که اگر منتقدان بر این باورند که فیلم درباره نکبت است، بحثی نمیماند، ولی ادّعای این نوشته این است که فیلم مُعَّرِف و مبلّغ تیرهروزی مملکت است و نویسنده این ادّعا را در این نوشته نشان خواهد داد.
«ابد و یک روز»، حامی فروختن شرافت است و طرفدارِ تسلیمِ تباهی شدن. خوشحالی محتوا وفرمزدگان -سروتههای یک کرباس- این است که فیلم درباره نکبت است؛ غافل از این که فیلم هوادارِ نکبت است. جای «درباره»ها باید «هوادار» گذاشت؛ ابد و یک روز، هوادارِ بیاحترامی، تحقیر مادر، و سیاهی است. (فیلمِ اسکاری در برابر این «نکبتِ دائمی به علاوه یک روز»، معراج السّعاده است؛ چون در آنجا کارگردانِ از تیرهروزی مملکت -که تمام و کمال در فیلم نشانش میدهد- دلشاد نیست.)
جوانِ مستعد، ولی فریبخورده پشت دوربین خودش طرفدار ابد و یک روز است. فیلم، «اینجا» را ابد و یک روز و هر گونه تغییری را محتوم به شکست میداند، سکانسِ آخر از محتوم بودنِ ابد و یک روز خبر میدهد. سکانس آخر توهینآمیزترین سکانس به «اینجا»ست؛ اینجایی مالیخولیایی، شیرهکشخانه، سگپرور، و پر از گربههای شَل. از «اینجا» گریزی نیست. (تأکید من به «اینجا» به این خاطر است که این کلمه در توصیفِ وضعیت ابد و یک روز در فیلم آمده است. اشاره فیلمساز به «اینجا» در فیلم، فراتر از خانه است.) و بد بودنش هم جبری است؛ پس میپذیریمش و لذّت و جایزه هم میبریم.
اگر «ابد و یک روز» فیلمی درباره اشمئزاز از پلیدی و سیاهی است، چرا در طول فیلم یک لحظه هم احساس اشمئزاز نمیکنیم؟ و از بدی، بدمان نمیآید؟ فیلم جوری بدی را روایت میکند که لحظهای از این بدی، بدمان نیاید. یک بدی همیشگی. ( این همیشگی اولا از وامگرفته از نامِ فیلم است که تیرهروزی جاودانی را تبلیغ میکند؛ بدی در روایت هم همیشگی است، چون نمیتوان کسی را که معتاد است ترک داد -دیالوگِ مادر در پراید مرتضی را به یاد بیاورید؛- چون هیچکس در «اینجا» خوشبخت نیست؛ چون «اینجا» درستبشو نیست و هیچکس نمیتواند از این سگخانه برود، آنکه میرود، ولی برمیگردد، طبق منطق فیلم، از سگ کمتر هم کمتر است. «اینجا» آکنده از کثافتی پاکنشدنی است؛ چون نمیتوان خانه را از چرک خالی کرد و دستوپا زدن اهالی آن در پاکسازی موقعیتی کمیک آفریده؛ خواهر شوهرمرده وضعیّت «اینجا» را یک منجلاب لجن میداند که ادامهدار است و دوربین هم همدل با او این چرک را روایت میکند و داورانِ جشنواره هم برای این چرک کف و هورا میکشند. این چرکخانه، «اینجا»ست.)
انگلیسیها میگویند اگر به شما تجاوز شد و نمیتوانید مقاومت کنید، از تجاوز استقبال کنید و از آن لذّت ببرید. این منطق اصلی فیلم در میزانسن است. به همین خاطر است، وقتی نمیتواند راوی نکبت باشد، با آن همراه میشود. (بنگی معتاد در فیلم یک انسان شریف، غیرتی، فیلسوف و خانوادهدوست است. دوربین صحنه رقص او با مواد و بنگ و شیشه را با موسیقی شادی روایت میکند تا ما هم بدانیم اگر نمیتوانیم مقاومت کنیم، از بنگ و علف دلشاد باشیم و حظّی ببریم از مواد. فیلمساز با بستنِ قابهایی صمیمی، احترام به متجاوز یا همان بنگی فیلم را طلب میکند. و حتّی لحظهای که نمیتواند 50 گرم شیشه را عادلانه! تقسیم کند ما هم دلمان به رحم میآید که چرا بنده خدا نمیتواند این شیشهها را «خوب» قسمت کند. وقتی هم که بنگی دستگیر میشود، اسلوموشن کارگردان، حمایت ما را میخواهد و هواداریمان را. آن اسلوموشن دلسوز معتاد است و علیه دستگیری متجاوز. دوربین در این خانه، ناظرِ بیرونی یا همان فیلمساز است که در تمام نماها موادفروش را تحسین میکند و او را در همه میزانسنها برتری داده است. فیلمساز، در این ابد و یک روز، کنار معتاد است و دوربینش با او نشئه میشود و با لَوَندی از مخاطب میخواهد او هم با نشئگی بنگی، نشئه شود و حال کند و بشکن بزند و از زبالهدان بودن «اینجا» ناراحت نباشد. دیگران هم با قسمِ «حضرتِ عبّاس» نگران گیر افتادن آقای بنگی و پیدا شدن موادها هستند. (قسمِ حضرتِ عبّاسِ اینجا تفاوتی با «امامِ حسین» فیلمِ اسکاری ندارد؛ راستی «امامِ حسین» کیست؟ امام حسن یا امام علی؟) جدا از کاربردِ قسمِ قمر بنی هاشم در این فیلم که سخت سمپاتِ سیاهی است تنها کسی که میخواهد این بنگی را ترک بدهد، برادرِ بزرگتر است که آشفتهحال و نگران، پشتِ در زانو میزند و از این ناراحت است که چرا نتوانسته ناموسش را بفروشد؛ بر عکس برادر معتاد که حامی خانه و خانواده و جوانمرد است.) سطحِ لذت از تجاوز آن قدر بالاست که حتّی وقتی موادفروشِ بنگی به خواهر و مادرِ خودش هم فحشِ ناموسی میدهد، ما ناراحت نمیشویم و زیرجلکی لبخندی هم میزنیم. کِی اشک میریزیم؟ وقتی همین انگلِ بیچاکودهانِ مواد فروش به کمپ برده میشود. این اشک، اشکِ تحمیلگرِ فیلمساز است برای محتوم بودنِ وضعیت ابد و یک روزمان.
داستان همذاتپنداری افراطی میطلبد در دفاع از انگلِ فیلم؛ بنابراین پا در هوا بودنِ قصه آن برای فیلمساز مهم نیست؛ برای آن داورِ حامی نکبت که به آن جایزه فیلمنامه میدهد هم مهم نیست. فیلمساز میگوید پسرِ ده ساله شاگرد اول است و قرار است برود تیزهوشان، ولی فیلمساز، شاگرد اول بودن را نشان نمیدهد و لحظهای هم از درسخواندن این پسر را روایت نمیکند. یا در جایی دیگر، چند دقیقه از وقتِ فیلم را برادرِ بنگی که راستگو و صادق هم هست میگیرد که پوشه قرمز کجاست؟ روشن نیست چرا او و فیلمساز این قصه را پیگیری نمیکنند. یا در موردی دیگر، داستانِ امیر هیچ ربطی به قصه و فیلمنامه ندارد و اضافه است؛ مگر آن که فیلمساز طرفدارانه بگوید هیچ احترامی بین هیچ کس وجود ندارد که اتفاقا چنین هم میگوید. آنجایی که خواهرزاده، دایی را هل میدهد، دوربین از پایین اقتدار خواهرزاده را نشان میدهد و مخاطب هیچ حسِّ بدی نسبت به خواهرزاده ندارد. (تازه از «گاز بدهید، دودتان را ببینم» بدش نمیآید و لحن را همدلانه میستاید.) حفرهای اصلی فیلمنامه سکانسِ آخر است. اگر خواهر فروخته شده -نگذرم که نگاهِ فیلم به افغانها شرمآور است- به برادرِ کوچکِ خانه قول میدهد که نمیرود، پس چرا خانه را ترک میکند و میرود؟ و بدتر از آن چرا برمیگردد؟ چرا برگشتنِ خواهر روایت نمیشود؟ یک P.O.V لانگشات خواهر از پشتِ شیشه ماشین به سلمانی به همراهِ کاتِ «یکهو» کافی نیست برای توضیحِ چگونگی برگشتِ خواهر؛ روایتِ این برگشتِ تحمیلی و ریاکارانه فیلمساز در فیلم غایب است. سینهچاکان فرمِ «ابد و یک روز» که چگونگی و «جزئیّات» از دهانشان نمیافتد، به این پرسش پاسخ دهند که خواهر فروخته شده چطور برگشت؟ اگر افغانها به برده شدنش به ولایتشان اصرار داشتند و همان شب میخواستند حرکت کنند، این خواهر با آن همه وسیله و چمدان، چطور جیم شد و به خانه برگشت؟ فیلمنامه و کارگردانِ سیمرغی در اینباره ساکتند. ایراد دیگر فیلمنامه در این اثرِ به قولِ «شیکها»، «ناتورالیستی» از ایرادهای واضح در نسبت به عالم واقع سر درمیآورد. امتحاناتِ ترمِ یک مدارس در ماهِ دی گرفته میشود. ولی امتحانِ فیلم در ماهِ آذر است و 22ام (22 بهمن؟) کارنامهها را میدهند. کارگردانِ مسائلِ آموزشی نمیداند؟ به نظرم میداند، ولی میخواهد بزدلانه 6 دیای (روزِ عاشورای 88، ششم دی بوده است) که «روزِ جایزهها»ست به کار ببرد و متلکی به حکومت بیاندازد و زرنگی خودش را ثابت کند. باز هم میتوان از حفرههای فیلمنامه حرف زد. (فیلم میگوید مردم از مغازه مرتضی خرید نمیکنند، چون از برادرِ بنگیاش که آن اطراف میپلکد شاکیاند. سؤال اینجاست چرا مردم که تا این حد از این معتاد متنفّرند، آدرس خانهاش را به مأموران نمیدهند تا شرِّ این انگل را بِکَنند؟ معتاد پس از دستگیری چطور آزاد شد؟ فیلمنامه سیمرغی در مقامِ چگونگی پاسخی ندارد.)
فیلم شخصیت مثلا مثبتی دارد به نامِ سمیّه. ولی فیلمساز او را از سگ کمتر، ترّحمخواه میداند که ادای آدمهای «جان فدای خانواده» را درمیآورد. فیلمساز او را تحقیر میکند. خواهرِ گربهدوست، در صحنهای که حقیقتگویی میکند، در پرداخت و قصه و میزانسن برنده و آن خواهرِ مثلا دلسوز بازنده است. این صحنه نشان میدهد که فیلمساز، طرفِ این دختر نیست؛ چون خواهرش به درستی او را زیرِ سؤال برد و دلسوزیاش را. (صحنهای که خواهرِ دلسوز دارد به نوید توصیه اخلاقی میکند، میزانسن ضدِّ نور است. صورتِ سیاهِ سمیّه، بهتر از نظرِ فیلمساز پرده برمیدارد تا آن حرفهای مثلا اخلاقی و نیکو، ولی در واقع عام و غلط.) کسی از رفتنش هم ناراحت نیست؛ هیچکس. بازیهای لحظههای خداحافظی تصنّعی است؛ مادر که منگل است. خواهرها هم بیحسند و آن خواهرِ بزرگتر هم سعی میکند قطره اشکی بریزد.
مادرِ فیلم از همه جالبتر است. یک مادرِ مواد قایمکن، آشغالجمعکنِ حقیر. (این را دوربین فیلمساز و دیالوگهای فیلم میگوید.) این مادرِ «اینجا»ست. در صحنهای از فیلم که هیچربطی به خطِّ قصه و ماجراهای آن ندارد مادرِ جفنگِ «اینجا» 500 تومانی کِش میرود آن را زیرِ تشک پنهان میکند. این صحنه، توضیحِ نگاه فیلمساز است به مادر. یک مادرِ بیبخار و جفنگ که فرزندِ بزرگتر به او و همسرش توهین میکنند. یک مادر دروغگو، مفلوک و زمینگیر که حتّی فیلمساز نمیتواند بیماریاش را توضیح دهد. دخترها میخواهند مادر زبان به کام بگیرد و نهایتِ احترام فرزندان خانه به مادر این است که برود به آگاهی و برای آزادی پسر بنگیاش همراه با قسمِ حضرتِ عبّاس، مقادیرِ زیادی اشک و ناله و عربده و جیغ بکشد. مادر، حتّی ترحم فرزندانش را هم برنمیانگیزد. البته من دارم از لفظ مادر استفاده میکنم، در فیلم مادری وجود ندارد (حتّی به لحاظ بیولوژیک هم این مادر زیرِ شبهه است؛ چطور چنین مادرِ پیری، فرزندِ ده ساله دارد؟ یا این که سنّش زیاد نیست و زود شکسته شده است؟ فیلمنامه پاسخی ندارد.) خودِ پیرزن که من دارم مادر خطابش میکنم هم اعتراف میکند: «لعنت به خانهای که بزرگتر نداشته باشد.» درست میگوید. فیلم، اینجای ابد و یک روزی را ترسیم میکند که بزرگتر ندارد، شرف ندارد، غیرت ندارد، انسانیت ندارد، مادر ندارد، پدر ندارد، خدا ندارد؛ لعنت به این فیلم.
* داستانِ چوبک، انتری که لوطیاش مرده بود، بسیار شبیه این فیلم است. ولی فیلم از آن داستان سیاهتر و بازگشتِ شخصیت در آن، تاریکتر و توهینآمیزتر است. مثلِ این فیلم که از فیلمِ اسکاری هم پلشتتر است. مقایسه فیلمِ اسکاری و داستانِ چوبک، نوشتهای دیگر میطلبد.
ان شاالله همیشه در این راه موفق باشید
اجازه اکران فیلمهای این چنینی و دادن اسکار به این فیلمنامه ها ناراحت کننده است.